ارسطو ایرانی کرمانی را همه در کرمان به نام دکتر ایرانی می شناسند. اقتصاد سیاسی را در دانشگاه یوتا گذراند و پس از اخذ فوق لیسانس در همین رشته از دانشگاه اقتصاد لندندکترای اقتصاد را نیز در اواخر دهه چهل خورشیدی از دانشگاه تهران دریافت کرد.

اگر چه به فراخور تحصیلات، در سازمان برنامه استخدام شد و با لیاقتی که از خود نشان داد به سرعت مدارج ترقی را در آن سازمان و سپس وزارت اقتصاد طی نمود اما به موازات آن با احداث باغات پسته در دق کبوتر خان و آباد کردن این منطقه، سازمانی اقتصادی برای خود و الگویی از اراده و تلاش برای دیگر باغداران آن منطفه باقی گذارد. خود می گوید:

« من می خواستم سازمان برنامه کوچکی برای خودم داشته باشم».

داستان ارسطو ایرانی کرمانی داستان دکتری است که یک بیابان را درمان کرد.

حمید فیضی، دبیر کل انجمن پسته ایران



* آقای دکتر در ابتدا خواهش می کنم خودتان را معرفی بفرمایید؟

من ارسطو ایرانی کرمانی هستم و دوران کودکی ام را در کرمان بودم. فامیلی پدرم نفیسی است. ما 900 سال نسلمان پزشک بودند. از ملا نفیس که جد نفیسی ها باشد تا پدرم که اسمشان میرزا علی بود. آن موقع شناسنامه نبود. منتها چون تحصیل دانشگاهی پدرم در هند و ایشان تنها شاگرد ایرانی در آنجا بود که تصدیق پزشکی هم گرفت، به میرزا علی ایرانی معروف شد. وقتی پدرم برگشتند، نماینده کرمان که با او آشنا بودند، می گویند به کرمان برو و آنجا کار کن. آقای دبستانی که وکیل کرمان بود همراه پدرم به ثبت احوالمی روند که شناسنامه بگیرند. وقتی می پرسند که فامیلتان را چی بگذاریم؟ پدرم میگویند نفیسی. آقای دبستانی می گویند، میرزا علی خان، اگر تو فامیل نفیسی بگیری تصدیقت باطل میشود و باید راه بیافتی بروی هند عوض کنی. بنابراین پدرم فامیل خود را ایرانی می گیرند. کرمانی را هم مرحوم دبستانی اضافه کردند چون فامیلی خودشان هم دبستانی کرمانی بود. درکرمان 2 نفر طبیب درس خوانده بیشتر نبود. یکی پدرم و دیگری مرحوم دکتر علی اکبر وکیلی بودند که ایشان نیز با ما بستگی فامیلی داشتند.

من پس از پایان دبیرستان برای ادامه تحصیل به انگلیس رفتم که همزمان شد با ملی شدن نفت و رابطه ها سیاسی شد و ما اجباراً باید می رفتیم به یک کشور انگلیسی زبان که من تصمیم گرفتم بروم آمریکا. در آنجا در دانشگاه یوتا در زمینه اقتصاد سیاسی لیسانس گرفتم. بعد از لیسانس یک مدتی در آمریکا کار کردم و بعد از 8 سال به ایران آمدم. قصد ماندن نداشتم و می خواستم برگردم اما پدرم گفت من از تو خواهشی دارم، و آن اینکه بمانی و برنگردی و کمک من باشی. من هم همین کار را کردم.

* پدرتان در زمینه پسته هم کار می کردند؟

بله یک مزرعه در راور داشتند. حدود 20 هکتار پسته داشتند. پدرم سنتی کار می کردند. مثلاً اعتقاد داشتند که به غیر از آب قنات نباید از آب دیگری استفاده بشود. در صورتی که تمام روستا چاه عمیق زده بودند و هر کدام از دوستان پدرم 200 تا 300 هکتار پسته کاری داشتند. من دیدم که پدرم مخالف حفر چاه است تصمیم گرفتم برگردم آمریکا که همین داستان پدرم را مادرم تکرار کردند، بنابراین ماندم. چون کار دیگری نمی توانستم انجام دهم، تصمیم گرفتم با مقداری پول که از کار کردن در آمریکا داشتم پسته کاری کنم.

* چرا پسته کاری برای شما جاذبه داشت؟

من اصلاً نمی خواستم کارمند دولت و حقوق بگیر باشم. علاقه داشتم که کار آزاد بکنم. وقتی 15-16 ساله بودم با تعدادی از دوستان به شکار رفتیم که ماشین، شب در دق کبوترخان در گل گیر کرد. من و بقیه بچه ها پیاده تو تاریکی 5 تا10 کیلومتر راه رفتیم تا به کبوترخان رسیدیم. بعد از 4 روز رفتیم تا ماشین را دربیاوریم. تراکتور نبود. چند تا گاو حاضر کرده بودند و با کلنگ و بیل سعی می کردیم ماشین را دربیاوریم. وقتی در حال کندن زمین بودیم من دیدم که یک جایی رسیدیم به ماسه.

این گذشت تا وقتی به آمریکا رفتم. زمانی که در آمریکا بودم، دانشگاه میسوری یک دوره سه ماهه در زمینه کشاورزی برگزار می کرد که من شرکت کردم. یک مختصری از هر چیزی را یاد می داد. از جمله آب بود که می گفت کجا آب هست، کجا نیست. چه دشت هایی آب هست، چه دشت هایی آب نیست. یکی از حرفها آن بود که در جایی که زمین رس باشد و زیرش ماسه باشد، آب هست. من به یاد دق کبوتر خان افتادم.

به هر تقدیر سال 1337 بود که به فکر افتام بروم کبوتر خان چاه بزنم. اولین کسی که در کبوتر خان چاه زد، من بودم. 50 هکتار پسته کاری کردم.

* چقدر هزینه داشت؟ شما فرمودید پولی نداشتید؟

پولی که بتوانم این کار را بکنم داشتم. فقط پول موتور را نداشتم. قیمت موتور 28500 تومان بود. یکی از دوستان کرمانی به یکی از آشناهایش در تهران تلفن زد که فلانی می آید آنجا . 3500 تومان ازش بگیر و 25000 تومان را ازش سفته بگیر. ما این کار را کردیم و موتور را راه انداختیم.

* زمین را خریدید؟

نه. بیابان بود.

*منابع طبیعی ایراد نمی گرفت؟

نه. اصلاً منابع طبیعی وجود نداشت. اصلاً اداره آب هم وجود نداشت. وزارت نیرو سال 1345 یا 1346 درست شد.

پس از آن بی پول شدم. کسی هم نبودم که بخواهم از پدرم پول بگیرم. بالاجبار رفتم سازمان برنامه در تهران تا استخدام شوم. دوست من رئیس دفتر اقتصادی سازمان برنامه بود. گفتم من آمدم اینجا کار بکنم. گفت از نظر من قبول است ولی باید مشاور خارجی تأیید کند. رفتم پیش آن آقای آمریکایی که اسمشان هانسن بود. او از من سوال کرد چرا می خواهی دولتی باشی؟ گفتم اصلاً من نمی خواهم دولتی باشم. من می خواهم شغل آزاد داشته باشم و گفتم من یک سازمان برنامه کوچک برای خودم درست کرده ام و وقتی درختانم بزرگ شوند، سازمان برنامه خودم را دارم. این حرف من خیلی اثر کرد و گفت تو قبول شدی و من کارمند سازمان برنامه شدم. حقوق ما حقوق خوبی بود. حدود 4300 تومان که از دو جا می گرفتیم، 2200 تومان از سازمان برنامه و 2100 تومان از بنیاد فورد. ماهی 1500 تومان خرجم بود و بقیه اش را هم میفرستادم کرمان برای نگهداری و سرکشی باغات پسته. هر موقع وقت می کردم هم می آمدم کرمان. تا سال 1341 همه فکر می کردند من مخم معیوب شده که آنجا باغ زده ام. همین که درختان پسته به خاک نرم رسیدند و رشد کردند، هجوم پسته کاری شروع شد. رفسنجانی ها همه آمدند زمین گرفتند و چاه عمیق و نمیه عمیق زدند. ما هم گفتیم تا نیامده اند جلویمان را بگیرند 500 هکتار زمین دیگر گرفتیم. تراکتور زدیم و تصرف کردیم. تا سال 1346 که وزارت نیرو درست شد و رفتم از وزارت نیرو پروانه گرفتم. اگر اشتباه نکنم آن موقع از بانک صادرات وام گرفتم و چاه دوم را حفر کردم.

* آن موقع تا چه عمقی به آب می رسیدید؟

چاه اولی به عمق 100 متر و چاه دوم 150 متر. آنجا هم 150 هکتار باغ درست کردم. چاه دوم را می توانستم از درآمد چاه اول اداره کنم. تا بعد از چند سال که درختان چاه دوم هم به بار آمدند. دقیقاَ سال 53 شمسی بود که چاه سوم و چهارم را زدم و400 هکتار زمین گرفتم وکاشتم. من تا آن زمان هیچ درآمدی را برداشت نمی کردم. همه را خرج توسعه می کردم. 28 سال درآمدم را خرج توسعه کردم و از آن به بعد درآمد را بر می دارم.

* از آن زمان به بعد دیگر باغات را توسعه ندادید؟

نه. البته زمین به نام خودم ثبت کرده بودم و وقتی انقلاب شد اشخاصی حدود 180 هکتار زمین را از من گرفتند و چاه زدند.

* فکر می کنید چه چیز به شما کمک کرد تا به یک مالک بزرگ و موفق تبدیل شوید؟

اول پشتکارم بود. در ظرف 14 ماه اول که چاه اول را زده بودم برای اینکه 50 هکتار باغ بزنم، در جاده خاکی کبوتر خان به کرمان شاید 50 هزار کیلومتر رانندگی کردم. دیگر اینکه به این کار علاقه داشتم. کشاورزی در ژنم بود. از سمت مادری قوی تر بود.

* تا چه زمانی در سازمان برنامه بودید؟

تا اواخر سال 46 شمسی در سازمان برنامه بودم. یکی از آقایان وزارت اقتصاد که با من جلسه داشت به من گفتند بیا وزارت اقتصاد و من هم رفتم. من در اداره اروپا بعنوان یک کارمند ساده و عادی کار می کردم. بعد از مدتی، معاون مدیر کل بازرگانی خارجی و بعد مدیر کل بازرگانی خارجی شدم.

* این ارتقاء و تغییر شغلی چگونه اتفاق افتاد؟ چه شایستگی در شما دیده بودند؟

اولین نمایشگاه بین المللی در ایران در سال 1348 شمسی (1969 میلادی) قرار بود برگزار شود. بروشورهای نمایشگاه و سایر اقلام تبلیغاتی می بایست توسط دستگاهی که من سرپرستی میکردم تهیه می شد. علاوه بر آن سالن اجتماعاتی هم که بنا بود مراسم در آن باشد و متعلق به وزارت کار بود را به من دادند که آماده کنیم. آقای عالیخانی وزیر بود. در همان روزها آقای عالیخانی عوض شدند و آقای انصاری جای ایشان را گرفتند. من هم آقای انصاری را نمی شناختم. شب دومی بود که وزیر عوض شده بود. دیدم که ساعت 2 نصفه شب آقایی همراه با آقای انوشیروان رییس که رئیس نمایشگاه بود آمدند محل کار من یعنی همان سالن اجتماعات. به من گفتند آقای ایرانی چند روز دیگر نمایشگاه افتتاح می شود؟ گفتم 8 روز دیگر. گفت که شما نمی رسید. گفتم می رسیم. گفت بروشورها؟ گفتم آماده است. گفت سالن؟ گفتم دو روز دیگر طبق برنامه آماده می شود. وقتی ایشان رفتند، پرسیدم کی بود؟ گفتند وزیر اقتصاد. پس فردا شب آمد و گفت آقای ایرانی کی سالن را باز می کنید و ما رفتیم دفتر را باز کردیم که منجر به تعجب ایشان شد. فردای آن روز من را خواست. به دفتر ایشان رفتم. آقای انصاری گفت که تو باید مدیر کل شوی. تو استعداد داری. من به ایشان عرض کردم آقای انصاری شما که من رانمی شناسیند. اول راجع به من تحقیق بفرمائید. شاید انتصاب من نقطه ضعفی برای شما باشد. من شوهر خواهر آقای برخوردار هستم. برخوردار جزء 10-15 تای اول صاحبان سرمایه ایران است. این صاحبان سرمایه با من سر و کار خواهند داشت. آقای انصاری گفت چند سالته؟ گفتم 37 سال. گفت من 48 سالمه. من راجع به تو تحقیقات کرده ام، برو سرکارت. این بود که من شدم مدیر کل. بعد هم عضو هیات عامل و معاون صادراتی مرکز توسعه صادرات.

* کی شدید معاون مرکز توسعه صادرات؟

همان سال. شاید یک ماه بعد یا کمتر از یک ماه. همزمان دو تا پست داشتم.

* آنموقع رئیس مرکز توسعه صادرات کی بود؟

آقای جلیل شرکاء

* شما تا کی معاون ایشان بودید؟

تا وقتی که جلیل شرکاء بود من هم معاون ایشان بودم. تا سال 1351.

* بعد که جلیل شرکاء رفت شما چکار کردید؟

من در مرکز بودم. ولی بعد همانطور که از اول تصمیم گرفته بودم از دولت بیرون آمدم. من تا سال 52 در دولت بودم. همان سالی که قیمت نفت رفت بالا و پول فراوان شد. ما هم به کارخانه کاشی پارس رفتیم که البته سرمایه گذار عمده اش آقای برخوردار بودند. من شدم مدیر عامل آنجا.

* سهامدار هم بودید؟

بله. من حدود یک بیست و پنجم سهام را داشتم. برای خرید سهام 500 هزار تومان از بانک اعتبارات وام گرفتم. بقیه اش را هم خودم دادم. تا سال 57 در کاشی پارس بودم. بعد از انقلاب شرکت مشمول بند ج شد. بند ج یعنی بانک به اندازه ای که وام داده بود سهامدار می شد. من هم سهامم را فروختم. حاج محمد تقی برخوردار 22 درصد سهام داشت که مصادره شد.

* بعد از انقلاب برای ملکتان در کبوتر خان چه اتفاقی افتاد؟

خوب انقلاب شده بود. اشخاص تغییر کرده بودند. وقتی رفتم سر زمین دیدم 2 تا از تراکتورهای من نیست. گفتم چی شده؟ گفتند پسر یکی از کارگرهای قدیمی ملکم آنها را تصاحب کرده. این آقا پسر یکی از کارگرهای من بود و مقامی هم پیدا کرده بود. پدرش از سال 1337 تا سال 1350 پیش من کار میکرد و خودم به او یک هکتار زمین با آب داده بودم که باغ پسته درست کند. پس این آقا تراکتورها را اجاره می داد و پولش را می گرفت. من گفتم دیگه نمی خواهم به این آقا سرویس بدهم. رفته بودند به او گفته بودند و آن آقا تلفن کرد به منزل من در تهران. خوشبختانه شانس آوردم که من خانه نبودم و صحبتهایش روی پیغام گیر تلفن ضبط شده بود. به من گفت که پدرت را در می آورم. خلاصه تهدیدم کرد که نمی گذارم آب خوش از گلویت پایین برود. واقعاً حساب کتابی هم نداشت. لذا من احتیاط می کردم. اگر هم می آمدم از این طرف ده می آمدم و از طرف دیگر در می رفتم. دیگر اختیاری نداشتم. کارگران خودم هم با او شریک بودند.

* محصول باغتان چه می شد؟

خودشان بر می داشتند. یه چیزی هم به من می دادند. آنها می خوردند و می بردند. این بود که دیدم بهترین کار این است که پیش مقامات بالای مملکت بروم. وقت گرفتم و رفتم پیش رئیس قوه قضاییه.

من این نوار را پیش ایشان پخش کردم تا بشنوند. ایشان تلفن کرد به یکی از مقامات قوه قضاییه و گفت که فلانی می آید آنجا. حرفهایش را گوش کن و فوری ترتیب اثر بده.

وقتی پیش ایشان رفتم گفتند این نوار را پیاده کن. من هم اصطلاح پیاده کردن را نمی دانستم. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی بنویس. شب رفتم خانه و نوار را پیاده کردم و فردا صبح دوباره رفتم پیش ایشان. گفتند برو کارت تمام شد. من هم به دادگاه کرمان آمدم و لایحه ای نوشتم و خلاصه اینکه آقایی که شاخ و شانه می کشید در دادگاه به گریه افتاده بود که من غلط کردم. سال 1373 بود. بعد دیگر داستان تمام شد و من کارگرهایی را که با او شریک بودند و به من خیانت کرده بودند را اخراج کردم.

* فکر می کنید چرا این کار را کردند؟ مگر شما بدی در حق آنها کرده بودید؟

این مسأله فقط در مورد من نشده بود. در مورد خیلی ها شده بود و علت اصلی آن هم فقط طمع است. داستان ها دارد. مثلاً اینها آب تلمبه را می فروختند. بعد که آنها را بیرون کردم یک آقایی آمد پیش من و گفت که آقا من درختهایم دارد خشک می شود. گفتم خوب به من چه ارتباطی دارد؟ گفت آخه من با آب اینجا باغ ریزی کردم. گفتم چطوری؟ گفت که ما آب را از کارگرهای شما می خریدیم. گفتم خیلی ببخشید، آب دزدی بوده و من هم آبی ندارم که به شما بفروشم.

* الان وضعیت آب در منطقه کبوترخان چطور است؟

در روستای الهیه که من هستم هنوز مشکل جدی نیست. البته عمق چاهها زیاد شده و آبدهی هم کم شده است. مثلاً چاه دومم را 250 متر جا به جا کردم. آبدهی چاه تقریباً نصف شده بود.

* برای آینده چه کار می خواهید بکنید؟

هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که آبیاری تحت فشار کردم. همه 400 هکتار را در عرض 5 ماه آبیاری تحت فشار کردم.

* آیا نتیجه خوبی داشته است؟

تازه راه افتاده ولی کارگرم می گفت بسیار خوب خیس خورده است. تشکیلات سابقم را هم خراب نکردم. من هیچوقت آب را از تو جوی نمی بردم. همیشه با لوله می بردم. ولی حالا حسنی که دارد آن است که همه درختان با هم آب می خورند.

* توصیه تان به بقیه چیست؟

اگر 10 هکتار هم دارند 100 درصد آبیاری تحت فشار بکنند. کار دیگری نمی توانیم بکنیم. در انار آب بسیار عالی بود ولی الان بسیار تلخ وشور هست.

آینده کشاورزی منطقه را چطور می بینید؟

خراب. موضوع فقط پسته نیست. موضوع هر فعالیتی است که انجام می شود. به جیرفت می گفتند هندوستان ایران. اما روز به روز دارد خراب تر می شود. روز به روز تعداد باغات بیشتری خشک می شود. جیرفت که زمانی منبع آب کرمان بود خودش الان بی آب شده است. من نمی دانم دولتمی خواهد چکار کند.

* آقای ایرانی اگر خاطره ای دارید بفرمائید؟

راجع به آن موتوری است که گفتم 28500 تومان خریدم و 25000 تومان سفته دادم. من چون هیچ وقت تاجر نبودم سفته را نمی شناختم. بعد از اینکه سفته دادم پیش خودم گفتم تهران عجب جای خوبی است. امضاء می دهی بهت 25000 تومان پول می دهند. اما ده روز مانده بود به سر سال، فروشنده تلفن کرد که یادت باشد سفته ده روز دیگر مهلت دارد.

گفتم حتماً باید پول بدهم؟ گفت پس چی میخواهی بدهی؟ معلوم است. باید 25000 تومان بدهی. گفتم الان ندارم. گفت اشکال ندارد. 9روز بعد از سر رسید هم وقت داری. یعنی می شود 19روز .

روز به روز همین طور می گذشت و هیچ کس هم نبود که به من پول بدهد. آمدم کرمان پیش مادرم که آرامش بگیرم. پدرم رفیقی داشت که بسیار آدم خوبی بود. به من می گفت خان بابا. یک روز برای دیدن من آمده بود و گفت چرا این قدر تو هم رفته ای؟ وقتی داستان را شنید 25000 تومان چک نوشت و به من داد. اصلاً کی فکر میکرد که این آقا 25000 تومان چک به من بدهد. بدون اینکه من درخواست کنم 25 هزار تومان چک نوشت.

از آن تاریخی که به من چک داد 17 سال گذشت. سال 1355 بود. آن آقا فوت کرده بود. یک روز با هواپیما به کرمان می آمدم. وقتی به فرودگاه رسیدم دیدم پسر و دختر ایشان در فرودگاه هستند. گفتم شما به استقبال کی آمدید؟ گفتند استقبال شما. فکرکردم شوخی می کنند. گفتم از کجا می دانستید من در هواپیما هستم؟ گفتند تلفن زدیم منزل، جواب ندادید. پرس و جو کردیم و فهمیدیم با هواپیما به کرمان می آیید. واقعیت آن است که پدرمان فوت کرده و بانک ملی اعتبارش را بسته است. ما چند تا آشنا بردیم، بانک سفته ها شان را قبول نکرد. خلاصه، آنها 17 میلیون تومان سفته آوردند که من با کمال میل امضا کردم. این بهترین خاطره و درس خداشناسی در زندگی برای من بود.           

  


نظرات (0)

هنوز نظری ارسال نشده است

  1. بهتر است نام و نظر خود را فارسی تایپ کنید
پیوست (0 / 3)
انتشار موقعیت